بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم .
در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
یک اتفاق هایی باید می افتاد تا من خیلی چیزها را یاد بگیرم!
بالاخره باید یاد میگرفتم،
می توان هر روز دم از عاشقی زد وقتی عاشق نیستی ...
باید یاد میگرفتم
دیگر برای هیـــــــــچکس غرورم را زیر پا نگذارم ...
به هیـــــــچکـس وابســـته نشوم ...
قلبـــــم را نبخــشم بـه هـر آدمِ بـی ارزشـی ...
به چشم اعتمـــــاد کنم نه به زبان ...
من " بــــایـــد " یاد میگرفتم که :
" همه آدمها خوب نیستند "
" همه حرفها راست نیستند "