شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست... ؟
چه بگویم با تو ؟
دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ، ننگ که نیست
چه بگویم با تو ؟
که سحرگه دل من باز از دست تو ای رفته ز دست
سخت در سینه به تنگ آمده بود
شده بعضی وقتا دیگه دوستش نداشته باشی؟
به خودت می گی اصلاً واسه چی دوستش دارم؟
مگه کیه؟
مگه واسم چیکار کرده؟
مگه چی داره که از همه بهتر باشه؟
یه چیز ِ خیلی کوچیک....
این شهر صدای پای مردمیست٬
همچنان که تورا می بوسند در ذهن خود
طناب دار تورا می بافند٬
مردمی که صادقانه دروغ می گویند و
خالصانه به تو خیانت می کنند٬
در این شهر هرچه تنهاتر باشی
پیروزتری.
وقتی می رود...
وهمه می گویند :
دوستت نداشت
و
تو نمیتوانی
به همه ثابت کنی
که
هر شب با عاشقانه هایش
خوابت می کرد!!!