بخـنــد
هــرچـنــد
غـمـگینــی
بـبخــش
هــرچـنـد
مـسکینـــی
فـرامـوش کــن
هــرچـنــد
دلــگیــــری
زیستــن اینــگــونـــه زیـبـاسـت ...
بخنـــد
ببخــش
و فرامـوش کـــن
هــرچـنــد خودم میدانم ...
آســـان نــیســـت.
بخـنــد
هــرچـنــد
غـمـگینــی
بـبخــش
هــرچـنـد
مـسکینـــی
فـرامـوش کــن
هــرچـنــد
دلــگیــــری
زیستــن اینــگــونـــه زیـبـاسـت ...
بخنـــد
ببخــش
و فرامـوش کـــن
هــرچـنــد خودم میدانم ...
آســـان نــیســـت.
به پنجره ی کوچک اتاقم نگاه میــکنم
خدایــــا!
این چهره ی من است ؟؟؟
تنها تصویری از بازیهای دیروز را می بینم
و اما امروز چرا کسی با من بازی نمی کند ؟
کاغذ های دفتر خاطراتم
یخ می زند انگار می خواهند خبر از مرگ دهند!!
راستی در نبود من تو به که می اندیشی؟
جای دستان مرا چه کسی
برایت پر خواهد کرد؟
دلم می خواهد بدانم بعد از مرگ من تو برای از دست دادنم
گریه می کنی ؟
یا شادمان میشوی ؟
آری ! من خواهم رفت
با کوله باری از حسرت و نومیدی خواهم رفت...
دوست بدار آن هایی را که در زندگیت نقشی داشته اند
نه آن هایی که برایت نقش بازی کرده اند......!