گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...
گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...
گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...! که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...
گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید...!
ادامه...
... :(
پس کی...؟
میگویند تنهایی و دیوانگی !!!!
اما خودم میدانم دردم چیست
که همیشه بند میکنم به آنهایی که پـیراهنشان
بـوی تـو را می دهد ...
خدایا...ازت ممنونم...به خاطره بودنت...به خاطره بودنش...
من بدون تو...هیچی،ولش کن...بدون تو...اصلا منی نمیمونه...
سلامی به گرمی آفتاب تابستان و لطافت گلی که تویی مهربون چند روزی اینترنت نداشتم و نبودم عزیز
بعضی ها خود را یکرنگ می پنـــدارند...
آری به راسـتی یک رنــگنــد
اما سپـــیــــد...کافیست یکـــبار...
با منــشـــور گـــذر زمـان دیــدشــان
تا فهــمیــد کــه همه رنـــگهـای عــالم رابلـــدنــد
و در آن روز
به احتمال زیاد
از شما خواهند پرسید:
با کسی که دوستتان داشت چه کردید ؟؟؟!
من
همه چیز را بلد شده ام
خیابانها، کوچه ها...
حتی رنگهای چراغ قرمز را
اما هنوز هم گم میشوم
آدم ها را بلد نیستم...
سلام سارا جان
خوبی؟
سکوت سرشار از ناگفته هاست
به شرطی که یه روز راه نفست رو نگیره خوبه