زندونی کردن این همه فکر توی چهار دیواری مغزت سخته
مجبورم بنویسم ...اینجا !برای دفن کردن حرفام ، دردام ، بغضم ...فقط بخاط اینکه خفه نشم می نویسممن باز دلتنگم...
بعضی چیزها را " باید " بنویسم
نه برای اینکه همه "
بخونن " و بگن " عالیه "
برای اینکه " خفه نشم"
همین !!
سلام ای چشم بارانی ! پناهم میدهی امشب ؟
سوالم را که میدانی ! پناهم می دهی امشب ؟
منم آن آشنای سالیان گریه و لبخند
و امشب رو به ویرانی ، پناهم می دهی امشب ؟
میان آب و گل رقصان ، میان خار و گل خندان
در آن آغوش نورانی ، پناهم می دهی امشب ؟
دل و دین در کف یغما و من تنها و من تنها
در این هنگام رو حانی ، پناهم می دهی امشب ؟
به ظلمت رهسپار نور و از میراث هستی دور
در آن اسرار پنهانی ، پناهم می دهی امشب ؟
رها از همت بودن ، رها از بال و پر سودن
رها از حد انسانی ، پناهم می دهی امشب ؟
نگاهت آشنا با دل ، کلامت گرمی محفل
تو از چشمم چه می خوانی ؟ پناهم می دهی امشب ؟
و من با اشک می شویم تمام شعرهایم را
پس از مصراع پایانی ، پناهم می دهی امشب ...؟
زندونی کردن این همه فکر توی چهار دیواری مغزت سخته
مجبورم بنویسم ...اینجا !برای دفن کردن حرفام ، دردام ، بغضم ...فقط بخاط اینکه خفه نشم می نویسممن باز دلتنگم...